بیا تو

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

 

ديشب شوهرخالم رفته بود پمپ بنزين بنزين بزنه انقد صف طولاني بوده يادش رفته تو صفه ، وقتي راه باز شده خوشحال از اينکه از ترافيک فرار کرده گازشو گرفته رفته !

 

مامانم مدير ساختمون شده از ديشب با بابام سرسنگينه !

ميگم چي شده ؟ ميگه شارژو دير به دير ميده !

مامان جو زده ست داريم ؟

 

 

 

 

 

دوستم زنگ زده خونمون مادربزرگم گوشي رو برداشته و در حاليکه گوشي دم دهنشه از من ميپرسه بگم هستي يا نيستي ؟

من :|

مادربزرگم همچنان منتظر جواب من o-O

 

 

 

 

يه لشگر از فاميلامون حمله کردن خونمون ، هرچند دقيقه يه بار هم يه چيزيو بچه ها ميزنن ميشکونن …

پسرخالم برگشته بهشون ميگه بچه ها چيزايي که نميشکنه رو الکي زمين نندازيد !

 

 

 

 

روز تولد بابام با کلي ذوق و شوق يه ساعت مچي بهش کادو دادم برگشته ميگه ممنونم پسر گلم ولي احتياجي به اين کارا نبود همين که سعي کني تو زندگيت آدم باشي براي من با ارزش ترين هديه س …

 

 

 

 

با داييم رفته بودم موبايل بخريم داييم به فروشنده گفت : به نظر شما کدوم رنگو بخريم ؟

فروشنده : والا اين به سليقه ي شخصيتون برميگرده من نميتونم نظري بدم !

داييم : حالا شما اگه بودي کدومو ميخريدي ؟

فروشنده : چي بگم والا !!! شما بايد بپسندين سليقه ها متفاوته !

داييم : سليقه ي شما کدومو ميپسنده ؟

فروشنده : والا من اگر بودم نقره اي رو ميخريدم !

داييم : پس اگر زحمتي نيست اون مشکي رو به ما بده …

فروشنده با تعجب گفت چرا مشکي ؟

داييم : اون نقره ايه حتما مشکلي داره که اصرار داري به ما بندازيش …

 

 

 

 

خسته و کوفته اومدم خونه داداشم رو در پذیرایی یادداشت گذاشته “یه نوشته گذاشتم تو اتاقت برو بردار” ، رفتم تو اتاق دیدم نوشته “سرت کلاه گذاشتم یادداشت اصلی پشت همون برگه ایه که رو در بود” ، رفتم یادداشت رو درو کندم پشتش نوشته “یه یادداشت تو یخچاله زیر ظرف میوه ها” ، منم حرصم گرفت بدون توجه به یادداشت یه نیمرو درست کردم و خوردم …

بعد ناهار یادداشت زیر ظرف میوه رو خوندم دیدم نوشته “ما رفتیم خونه خاله اما مامان برات پیتزا که دوست داری درست کرده گذاشته تو فر اما اگه نیمرو خوردی دیگه پرخوری نکن بذار اومدم با هم میخوریم”

خداوکیلی من سرمو کجا بکوبم …

 

 

 

 

خواهرم واسم اس ام اس داده ش م خ د …

هر کاري کردم نتونستم بخونم ؛ زنگ زدم ميگم چي نوشتي ؟

ميگه واقعا متاسفم برات که نتونستي بخونيش ، نوشتم شام مهمونيم خونه داداش !

فکر کنم بايد 32واحد کلاس رمزنگاري و رمزگشايي واسه ادامه زندگي با خانوادم پاس کنم …

 

 

 

يه بار با خانواده داييم رفته بوديم بيرون داييم پاش گرفت لبه جوب افتاد توي جوب … دختر دايي گودزيلام اومده ميگه بابا بابا صداي قوطي در بيار ضايع نشي!

 

 

 

 

 

يه بار رفته بوديم جايي مهموني مبل چرمي داشتن ، پسر خالمم که 15سالشه تشسته بود که يهو يه صدايي اومد همه خندشون گرفت ، اينم هول شد گفت به خدا من نبودم صندلي گ.و.زيد بعد هم گريه کرد و گفت خودتون ميگ.و.ز.يد ميندازيد گردن من و رفت تو اتاق و ما هم نفهميديم بالاخره کي بود !

 

 

 

 

مامانم يه قابلمه جديد خريده بعد امروز به شوخي گفتم اگه توش خط بندازم چيکار ميکني ؟؟؟ برگشت گفت هيچي فقط يکي مثل همون خط ميندازم رو صورتت …

من :|

روحيه عاطفي مادرانه o-O

لنگ و چاقو ضامن دار :|

سازمان حمايت از کودمان بي سرپرست O-O

 

 

 

 

داداشم اومد خونه دست کرد تو جيبش ديد گوشيش نيست ، کيفشو گشت بازم پيدا نکرد ؛ گفت هزارتا صلوات نذر ميکنم گوشيم پيدا بشه …

خلاصه برگشت تو مسيري که اومده بود آخر سر رفته تو مغازه ديده اونجاست …

برگشته خونه ، گفتم صلواتا رو بفرست !

گفت : نه اگه گم شده بود ميفرستادم ، اينو جا گذاشته بودم !

 

 

 

 

داداشم رفته سربازي ، وقتي رفته بوده معرفي ازش پرسيدن مشکل قضايي ندارين ؟ گفته نه به اون صورت ولي هرچي ميخورم سير نميشم …

 

 

 

 

ما تا بيست سالگي از تاريکي ميترسيديم بعد برادرزاده ی 5 ساله م توي تاريکي نشسته ؛ بهش ميگم تو تاريکي چيکار ميکني ؟ ميگه دارم با روحِ اجسام ارتباط برقرار ميکنم !

 

 

 

 

به پسرعمم ميگم واسه کنکور درس خوندي ؟

ميگه کنکور مگه ساعت ? نيست ؟

ميگم چرا !!!

ميگه خب ساعت ? پا ميشم ميخونم ديگه

 

 

 

 

مامان بزرگه دخترخاله م اومده خونمون رفته دستشويي وقتي اومده بيرون برگشته به من ميگه : مادرجان چه توالت دلبازي ! سفيدبخت بشي الهي …

 

 

 

 

يکي از بچه هاي فاميل که ?سالشه اومده به مامانش ميگه “از بازيهاي مسخره تبلت خسته شدم يه چيز پيشرفته تر ميخوام …”

ما بچه بوديم کاغذ ميجويديم ميزاشتيم تو لوله خودکار پرت ميکرديم طرف تخته سياه …

 

بیا تو...
ما را در سایت بیا تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیر اسلامی 14583021 بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 15 / 5 ساعت: 13

یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب ، دعایی را هم زمزمه میکرد . 

نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟ 

ناگاه ، ابرى سیاه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق ، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت : چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟ 


مرد ، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت : - اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !! 

از جانب خداى متعال ندا آمد که : - اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم ، اما ، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ . من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما ، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟ 

مرد ، مدتى به فکر فرو رفت ، آنگاه گفت : - اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟ 


صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى ، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟؟

 

 

به ادامه مطالب بروید

 

بیا تو...ادامه مطلب
ما را در سایت بیا تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : امیر اسلامی 14583021 بازدید : 112 تاريخ : سه شنبه 15 / 5 ساعت: 13